ساریناسارینا، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره

دختراي نازم سارينا و ديانا

دومین سفرمشهد ساریناجون

پنجم خرداد سارینا جون ما برای دومین بار رفت پابوس آقا امام رضا و تو این سفر حسابی بهش خوش گذشت. ساریناجون توی مسافرت اولش غیراز بابایی و مامانی, با عمو رضا و خاله سمیه و امیررضاجون مشرف شد و مسافرت دومشو با پدرجون و مادرجون و خاله جون و عموجون و دایی جونش مشرف شد. هتلمون انقدر به حرم نزدیک بود که منظره ی پنجره ی اتاقمون عکس پایین بود! گلمون یه بار تو 6 ماهگی و یه بار تو 13 ماهگی مشرف شد. ایشالله به زودی زود حاجیه خانم بشی گلم. اینم یه عکس توی کوه سنگی مشهد... عکسای غذا خوردناش... چون بیشتر عکسای سارینا جون توی مشهد عکسای دسته جمعیه نتونستیم عکسای بیشتری بذاریم! بجاش چندتا عکس جدیدشو میذاریم. اینجا سارینا خانم ...
12 تير 1391

بهار سارينا

سارينا جون اين روزها شش هفت قدمي بر مي داره.. بابا رو به راحتي ميگه.. پنج شش تا دندون در آورده.... سرماي درست و حسابي هم خورده... اين يه عكس از كوهسنگي مشهد كه دومين سفر ساريناجون به مشهد مقدس بوده....  اينم يه عكس از موهاي كوچولوش كه به زحمت بسته مي شه..... اينم يه عكس از دندوناش كه نامرتب در اومده....   ...
26 خرداد 1391

ساریناجون تولدت مبارک

اول اردیبهشت شد و گل ما 1 ساله شد! 1 سال پیش همین موقع بود که خدا گل زیبایی مثل تورو بهمون داد و ما از اینکه خدا دختر سالمی عطا کرده همیشه شکرگذاریم. پرودگارا! مرا تنها مگذار و تو بهترين وارثاني. براي من از جانب خود فرزندي قرار ده كه در زندگي وارث من باشد و بعد از مرگم ، برايم طلب آمرزش كند و او را از نظر خلقت ، سالم و هماهنگ گردان و براي شيطان ، در او بهره اي قرار مده. امسال علی رغم میلمون نتونستیم برات اونطور که باید جشن تولد بگیریم اما اگه عمری باقی موند سالهای بعد.....  این روزها ساریناجون بعداز تولدش خیلی پیشرفت کرده مثلا اینکه بیشتر کارهای ما رو تقلید میکنه و زود یاد میگیره. خودش روروءک رو می گیره و هلش میده و باهاش راه ...
13 ارديبهشت 1391

ساریناجونمون داره یه ساله میشه!!

بهار فصل زیبای تولد و شکوفاییه و دختر زیبای ما هم توی این فصل متولد شد.... چند روز دیگه تولد دخملمونه وحسابی درگیر تولدشیم. باورم نمیشه یه سال از عمرمون گذشت و دخترمون به اندازه ی 1 سال خانم تر شد و ماشاالله پیشرفتهای خیلی زیادی کرده!  خدایا ازت یه دخمل سالم و صالح خواستیم, تا حالاش که خواسته هامونو برآورده کردی و شکر, امیدواریم از این به بعدشم برآورده بشه, آمین.... حالا چندتا عکس از روزهای آخر  1 سالگی ساریناجون.... دختر موفرفری...!!! وقتی یه بچه می خواد چشمک زدنو یاد بگیره!   دختری با دندونای کوچولو!   عکس هایی از مدلهای خوابیدن سارینا به تنهایی ایستادن قهرمان ما!  ...
31 فروردين 1391

سال 1391 خورشیدی مبارکباد

سال 90 هم با همه ی خوبی ها و بدی هاش به پایان رسید و دختریمون کلی تغییر کرد و خانم تر شد. امیدوارم سال 91 برای خانواده ی 3نفریمون بهتر از سال قبل باشه. دختر عزیزم لحظه ی تحویل سال خیلی برات دعا کردم خداکنه همیشه تو زندگیت سالم و شاد و موفق باشی عزیزم. ساریناجون ما الان 11ماه و 19روزشه و توی یه ماه اخیر پیشرفت های زیادی داشته. مثلا با تکیه دادن راه رفتن رو یاد گرفته خودش بدون کمک ما می ایسته و گفتن چندتا کلمه رو یاد گرفته و.... راستی دوتا از دندوای پایینیش هم در اومده که مادرجونش دوازدهم فروردین براش آش دندونی پخت.عزیزم ایشالله دندونات به راحتی و بدون درد دربیان و زیاد اذیت نشی.   اینم چندتا ...
30 فروردين 1391

سال 91 و تحولات گل مامانی

 یکی دوهفته مونده به عید (91) انتظار دیدن دندونهای دخترمون به اتمام رسید و گلمون دوتا دندون (پایبن) خوشگل در آورد... این روزها هم که 14، 15 روز از عید میگذره دخترمون روی دوتا پاش برای چند ثانیه ای می ایسته که برای خودش خیلی جذابه و ذوق می کنه..... اما همینکه می فهمه هیچکی نگهش نمیداره سریع (از ترس) می شینه. این روزها ساریناجون با یک چرخک چوبی (سنتی) راه می ره البته درصورتیکه نگهش داشته باشه... هرچندکه سارینا یک روروئک خوشگل داره که مادرجونش خریده ولی نمی دونم چرا وقتی توی اون نمیشینه زود خسته میشه... راستی چرخک رو بابابزرگش در سال 1372 درست کرده که اولین بار نوه اش (یعنی خواهرزاده بابای سارینا) به وسیله اون راه...
22 فروردين 1391

ما رفتیم شمال

سارینا جون یه هفته ای رفته بود شمال. توی این یه هفته انقدر مادرجون و خاله جون بهش رسیدن و ازش خوب نگهداری کردن که تو این یه هفته ای حدود نیم کیلو به وزنش اضافه شد که این وزن گیری تو این مدت اخیر بی سابقه بود!!! خلاصه سارینا تو این یه هفته انقدر با همه بازی کرد و بهش خوش گذشت که وقتی اومدیم خونه بدجوری افسردگی گرفت بی قراری می کرد. حتی وقتی مادرجونش بهش تلفن میکرد و باهاش صحبت میکرد صداشو می شناخت و کلی ذوق می کرد و به زبون خودش یه چیزهایی می گفت. پدرجون و مادرجون و خاله جون و دایی جونش هم انقدر بهش وابسته شده بودن.... خلاصه اینکه این یه هفته هم تموم شد و ما اومدیم تهران...... ای   اینم چندتا عکس جالبی که شمال گرفتیم... این...
19 اسفند 1390

خاله سمیه و امیررضاجون

چند روز پیش خاله سمیه با امیرجون اومدن خونه سارینا و امیر انقدر با سارینا بازی میکرد و تو این مدت به سارینا جون  انقدر خوش میگذشت که شبها هلاک خواب بود. اینم یه عکس ازشون.... اینم یه عکس از شیطنتهای سارینا که خودش آبکشها رو درآورده و رفته توش! ...
12 اسفند 1390